چای بهلیمو در بعد از کار
اولین غذایی که پختم ماکارونی بود. بعد از بارها نیمرو و املت پختن. کلاس اول دبستان بودم یا دوم، نمی دانم. مادرم رفته بود دوره ی قرآن و قابلمه آب را گذاشته بود بجوشد. من قرار بود وقتی آب جوشید بروم صدایش کنم یا خودش قرار بود بیاید، نمی دانم. می دانم که آب جوشید و مادرم نیامد. یک چهارپایه کوچک داشتیم که من می گذاشتم زیر پایم تا قدم به سینک ظرفشویی برسد و می ایستادم روی چهارپایه و ظرف می شستم؛ چهارپایه را گذاشتم زیر پایم و رفتم بالا. کمی زردچوبه زدم به آب جوشیده و یک قاشق روغن. بعد ماکارونی ها را ریختم و ...
وقتی مادرم آمد دید غذا تقریبا آماده است. خیلی خوشحال شد، آنقدر که نگفت ممکن بود آب جوشیده چپه شود روی تمام بدنم... همیشه از اینکه کار خانه را می کردم خوشحال میشد. چه وقتی روی چهارپایه ظرف میشستم، چه وقت آشپزی و چه وقت اتو کردن لباس. از اتو کردن متنفر بود. از همان اول یاد گرفتم یونیفرم مدرسه ام را خودم بشورم و بعد هم اتو کنم. آنقدر خوب یاد گرفتم که مقنعه را بهتر از خودش اتو میکردم و دیگر روی سرم رد اتو نبود و بهتر هم می ایستاد. برای شستنشان هم یک تشت را آب میکردم و لباسها را می انداختم توش خیس بخورند، بعد کمی تاید می پاشیدم رویشان، پاچه های شلوارم را میدادم بالا و توی تشت لگدشان می کردم.
شاید همینها بود که باعث شد حالا همه کارهای خانه ام از مادرم بهتر باشد، چه آشپزی، چه اتو، چه جارو زدن و گردگیری، چه تزیین و چیدمان، چه... همین شد که وقت هایی که میهمان داشتیم، علی الخصوص خواستگار، خانه و من را ول می کرد و می رفت خرید. می گفت تو فقط کارهای خانه را بکن، برای خودت هم می کنی، خواستگار تواند.
کار خانه را در تنهایی دوست داشتم. می شد یک آهنگ انرژی بخش گذاشت و بعد شروع کرد به تمیزکاری، آنقدر کیف می داد که به شامپو فرش کردن فرش های خانه هم می کشید.
حالا هم که رفته بودند شهرستان و خانه تنها بودم، دیدم چقدر هوس خانم خانه بودن دارم. شروع کردم به تمیز کردن خانه و بعد هم دم کردن یک چای به لیمو. گفتم تا برسند خانه و خانه را تمیز ببیند چقدر خوشحال بشود، مادری که دوست دارد دخترش بدون گفتن، کارهای خانه را تنهایی انجام دهد.
وقتی رسیدند خانه، برای خودشان چای به لیموی تازه دم ریختند تا خستگی در کنند، بعد هم مادرم لباس های برادر و پدرم را آورد تا اتو کنم...
پی نوشت: کاش خانه خودم بود و بعد همسرم چای به لیمو می ریخت و باهم می خوردیم... آخ که چه صفایی داشت...
- ۹۵/۰۵/۰۹