آشفته بازار

آدم این حجم وسیع از بازدید رو میبینه اونم بدون اینکه مطلبی بذاره، وسوسه میشه که بنویسه... حتی اگه بخواد حرف تکراری بزنه یا چیزی نگه، فقط بگه دمتون گرم :)

یه نویسنده چی می خواد از خدا؟ یه خواننده هایی مثل شما :)

ممنون که هستید... 

پ.ن: این ۱ توی عنوان یعنی می خوام شروع کنم... توکلت علی الله...

  • :)

آدم دلش که بگیره یه کارای منگل بازی انجام میده! مثلا پا میشه میره مطالب و پست های گذشته‌شو چند دور دیگه می خونه! میره وبلاگ و اینستاش، جوابش به نظراتشو برا چندمین دور میخونه و خیال می کنه که داره با خودش حرف میزنه! آدم وقتی دلش بگیره و کاری از دستش برنیاد، خیلی کارای منگل بازی انجام میده...

  • :)

یه عده هستن از دل شکسته هم نمی ترسن! اینا از هیچی نمی ترسن! از اینا باید ترسید...

:)))

  • :)
امروز بعد از مدت ها بالاخره وقت کردم یک سری چیزها را مرتب کنم روی صفحه ی دسکتاپم. وقت کردم فایلهای قدیمی را پاک کنم، پوشه های به درد نخور را شیفت و دیلت کنم، فایلی که دنبالش بودم را پیدا کنم و صفحه ی دسکتاپم را عوض کنم.
گاهی ذره ای تنوع چنان انرژی جدیدی در درونت می دمد که قابل مقایسه با هیچ انرژی ای نخواهد بود...
گاهی یک دیدار کوچک، یک خاطره ی دور، یک نظم جدید، یک ...
حس های کوچک گاهی معانی و نتایج بزرگی با خود می آورند...
خواستم به وبلاگ خاک گرفته ام حس خوبی بدهم... همین که گاهی سر بزنم برای دیدن نظرات جدید، حس خوبی به خودم نیز القا می شود... البته با شرط وجود نظر جدید! :)
  • :)

شاید برای خالی نبودن عریضه باشد، شاید برای مرور خاطرات، شاید برای به یادگار گذاشتن، شاید...

اقوام مادرم در روستایی از توابع شهرستان فاروج زندگی می کنند، می شود گفت خود فاروج. هر سال همین موقع ها وقت چیدن انگور از باغ ها می شود، بوی انگور آنقدرها نیست که فضا را پر کند، اما بو دارد، بویی که حس سرخوشی خاصی می دهد و شاید از همین رو شراب را کشف کردند!! وگرنه این همه میوه و عرق گیری و جوشاندن....

بعضی سال ها کلاه آفتابی به سر و چاقو به دست عازم باغ ها می شدیم و می افتادیم به جان تاکستان... به جان میم هایی که از سنگینی خوشه های درشت انگور سر خم کرده بودند...

زیاد دست بریدم، جعبه روی پایم افتاد، زیر آفتاب سوختم، اما حس خوبی بود... حس ناب زندگی... حالا خیلی وقت ها دلم برای چای آتیشی داخل کتری سوخته و چند دانه کشمش حاصل از برداشت سال گذشته و بوی دست که بویی بود حاصل از تلفیق خاک و آب انگور و خون، تنگ می شود، تنگ شدنی...

گاهی دلم برای زندگی روستایی قنج می رود...

  • :)

اصلا سکوت اینجا رو دوست دارم، این دیده نشدن و نخونده موندن...

اصلا هم غصه نمیخورم!!

ما که بخیل نیستیم! والا!

  • :)

چند هفته ای می شود که درگیر پایان نامه هستم، پایان نامه ی ارشدی که صاحبش از وُرد هم سر در نمی آورد! دانشجوی ارشدی که آشناست و شاید بد باشد زدن این حرفها ولی خب توی دلم سنگینی می کند!

دانشجوی ارشدی که در دانشگاه آزاد در یک رشته ی مزخرف مشغول به تحصیل است و اتفاقا توی سرش گذراندن مقطع دکتری نیز چرخ می زند!

دانشجوی ارشدی که وقتی درمورد ارشد خواندن یا نخواندنم حرف می زنم، می گوید: «نه تو نخوان که توی فامیل فقط من ارشد خوانده باشم!!»

یکی نیست بیاید بگوید عزیز من، مدرک شما را کوزه هم پس می زند با این معمولات! والا!

این ها همه بر می گردد به همان گزارشم از وضعیت تحصیل در کشور... مدرک گرا شده ایم ناجور...

هدر رفتگی تحصیلی

  • :)

حدودا  ۱۶-۱۷ ساله بودم که جوش های غرور جوانی امانم را بریده بود. مسلما برای دختری به آن سن و سال هیچ چیز مهم تر از زیبایی و علی الخصوص صافی پوست چهره نیست. یادم است که پایم را کرده بودم توی یک کفش که الا و بلا از این عینک های آفتابی بزرگ که تازه هم مد شده بودند و تز روشنفکری و ژست هایکلاس بودن داشت، می خواهم، که شاید با زدن آن عینک آفتابی جوش های روی گونه پنهان شوند.

ایضا اینکه کاربردهای دیگری نیز داشت، مثل دید زدن اطرافیان، بدون اینکه احدالناسی شصتش خبردار شود، البته این کاربرد بیشتر مربوط می شد به پسران. در همان سن و سال.

خلاصه که به هر ترفندی شده بود آن عینک آفتابی مشکی بزرگ را خریدم...

سال ها گذشت و حالا بعد از چندین سال که یکی دوتا جوش بزرگ روی گونه ام درآمده و آفتاب تابستان استخوان سوز، میخواهم عینک آفتابی بزنم، اما حالا میبینم آنقدرها که باید عینکم بزرگ نیست و دو دانه جوش روی گونه، هنوز هم پیداست...

  • :)
همیشه توی دنیا چیزهایی هستند که عاشقش باشی و آدم نباشد... اینطور مواقع اصلا نوع عاشق بودنت توفیر دارد با دیگر عاشقی کردن ها...
بالاخره قیدار را شروع کرده ام و عاشقانه پیگیرم... اصلا این کتاب جمله به جمله و خط به خطش یکی دو شانه بالاتر است از بقیه کتاب ها...
عشق می آموزد و معرفت، معرفت می آموزد و مرام، مرام می آموزد و عشق...
قیدار، رضا امیرخانی، نشر افق
قسمتی از کتاب:
قیدار قهقهه می زند و دست می گذارد دو طرف سر تاس صفدر:
- گل گیرهات سفید شد ولی آخرش نفهمیدی که همه ی حساب عالم، همان جوان مردی است... باقی ش سی چل کیلو گوشت و دنبه است.
(لطفا بنا نگذارید به بد بودن داستان، بگذارید پای تنبلی این نویسنده و نگران بودنش از تاب شدن طاقت شما... :) )

  • :)

دوتا وبلاگ پر از خاطره ام برگشتند...

وبلاگ هایی که از سر لجبازی با خودم پاکشان کرده بودم و بعدش کلی پشیمان...

حالا تعدادی از مطالبشان برگشته اند... مهم ترین مطالبشان...

خدایا، شکرت...

  • :)