آشفته بازار

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

شاید برای خالی نبودن عریضه باشد، شاید برای مرور خاطرات، شاید برای به یادگار گذاشتن، شاید...

اقوام مادرم در روستایی از توابع شهرستان فاروج زندگی می کنند، می شود گفت خود فاروج. هر سال همین موقع ها وقت چیدن انگور از باغ ها می شود، بوی انگور آنقدرها نیست که فضا را پر کند، اما بو دارد، بویی که حس سرخوشی خاصی می دهد و شاید از همین رو شراب را کشف کردند!! وگرنه این همه میوه و عرق گیری و جوشاندن....

بعضی سال ها کلاه آفتابی به سر و چاقو به دست عازم باغ ها می شدیم و می افتادیم به جان تاکستان... به جان میم هایی که از سنگینی خوشه های درشت انگور سر خم کرده بودند...

زیاد دست بریدم، جعبه روی پایم افتاد، زیر آفتاب سوختم، اما حس خوبی بود... حس ناب زندگی... حالا خیلی وقت ها دلم برای چای آتیشی داخل کتری سوخته و چند دانه کشمش حاصل از برداشت سال گذشته و بوی دست که بویی بود حاصل از تلفیق خاک و آب انگور و خون، تنگ می شود، تنگ شدنی...

گاهی دلم برای زندگی روستایی قنج می رود...

  • :)

اصلا سکوت اینجا رو دوست دارم، این دیده نشدن و نخونده موندن...

اصلا هم غصه نمیخورم!!

ما که بخیل نیستیم! والا!

  • :)

چند هفته ای می شود که درگیر پایان نامه هستم، پایان نامه ی ارشدی که صاحبش از وُرد هم سر در نمی آورد! دانشجوی ارشدی که آشناست و شاید بد باشد زدن این حرفها ولی خب توی دلم سنگینی می کند!

دانشجوی ارشدی که در دانشگاه آزاد در یک رشته ی مزخرف مشغول به تحصیل است و اتفاقا توی سرش گذراندن مقطع دکتری نیز چرخ می زند!

دانشجوی ارشدی که وقتی درمورد ارشد خواندن یا نخواندنم حرف می زنم، می گوید: «نه تو نخوان که توی فامیل فقط من ارشد خوانده باشم!!»

یکی نیست بیاید بگوید عزیز من، مدرک شما را کوزه هم پس می زند با این معمولات! والا!

این ها همه بر می گردد به همان گزارشم از وضعیت تحصیل در کشور... مدرک گرا شده ایم ناجور...

هدر رفتگی تحصیلی

  • :)