آشفته بازار

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

عین بچه ها شده ام. خودم میفهمم. می فهمم مدام در حال نق زدنم. می فهمم نه گرسنه ام، نه خوابم می آید و نه دل درد دارم، فقط شاید خسته ام، شاید دلم دَدَر می خواهد، شاید از آن عروسکهایی می خواهم که دست فلانی دیده ام، نمی دانم ولی مدام نق میزنم. اصلا فلسفه ی همین وبلاگ هم همین است که بیایم و اینجا هم نق بزنم. نه حوصله ی بازی کردن با دوستانم را دارم، نه حوصله ی گوش کردن به قصه و دیدن تلویزیون. نه غذای خوشمزه و کیک شکلاتی سر حالم می آورد، نه یک اسباب بازی جدید برای خاله بازی. نه دلم میخواهد شعر یک توپ دارم قلقلیه را بلند بخوانم و نه یواشکی بروم سر وقت کابینت های آشپزخانه، از اُپن بالا بروم و توی قفسه ها سرک بکشم. اما دلم میخواهد گریه کنم، گریه کنم و وسط گریه ها یکی بیاید بغلم کند و دست بکشد روی موهایم و قربان صدقه ام برود، یکی بیاید اشکهایم را پاک کند و لپم را بکشد یا ماچم کند و بعد بگوید حیف این چشمهای خوشگلت نیست؟ ازم تعریف کند، از چشمهایم، از موهایم، از لپ هایم، حتی از اشک هایم. نگوید بزرگ شدی و بزرگ ها که گریه نمی کنند. اصلا این چه تفکر مزخرفی است که می گویند بزرگ ها گریه نمی کنند؟ مگر بزرگ ها دل ندارند؟ مگر دلشان نمی گیرد؟ مگر خدا اشک را داده فقط برای دوران کودکی؟

حتم دارم که خدا اشک را داده که هر وقت دانه ایش از چشمت چکید و روی گونه ات سرازیر شد، یکی ببیند و بیاید و بغلت کند و روی موهایت دست بکشد و ماچت کند. بعد هم بگوید: حیف این چشم ها نیست؟

  • :)