آشفته بازار

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

در زندگی کاش های زیادی داشته ام. کاش قدم بلندتر بود. کاش موهای مشکی و پرپشتی داشتم. کاش این زخم روی انگشت اشاره ام را درست نمیکردم که جایش بماند. کاش دوران راهنمایی به جای درس خواندن بچگی میکردم و تفریح. کاش برای المپیاد بیشتر خوانده بودم. کاش در انتخاب رشته ام تهران را میزدم. کاش پوست صورتم صاف بود. کاش ... کاش... کاش...

اما این روزها فکر میکنم هیچ کدام اینها آنقدرها که باید مهم نبودند. الان تنها چیزی که می خواهم این است که کاش حداقل زمان 4 سال برمیگشت عقب. کاش اینقدر ساده و دل رحم نبودم. کاش قدری سنگدل بودم و پای خیلی چیزها می ایستادم و کوتاه نمی آمدم. کاش حداقل این روزها زودتر بگذرد...

کاش...

  • :)

آدم ها مثل فیلم ها، توی زندگیشون نقاط عطف دارن. نقاطی که درست مثل درس ریاضی، میتونن سرنوشت رو عوض کنن. که یه جایی از زندگی به یه نقطه ای برسیم و اون نقطه مسیر زندگیمون رو به کلی تغییر بده. الان نمیدونم چندتا از نقاط عطف زندگیمو با چه شیبی گذروندم، اما مهمترینشون صد در صد ازدواجم بود که سرنوشتم رو حسابی عوض کرد. روی همه چیز تاثیر گذاشت. رو درسم که هنوز تموم نشده، رو روابط با خونوادم که هنوز سرزنشم میکنن، رو شغل آیندم که شدم نویسنده، رو افکار و عقایدم، رو تفریحاتم، رو ... خیلی چیزا. حالا هم دوباره رسیدم به یه نقطه عطف دیگه. یکی شاید مهمتر از همه اونایی که تا الان داشتم. نمیدونم بعدش چی میشه. همونطور که قبل ازدواجم نمیدونستم چی میشه. همونطور قبل همه نقاط عطف زندگیم نمیدونستم. حتی همونموقع که دانشگاه قبول شدم و فکر میکردم اتفاق خوبیه، شاید اشتباه میکردم. پس نمیدونم خوبه یا بد. نتیجه شو میسپرم به خدا. میدونم در حقش بدی های زیادی کردم. اما امیدوارم حواسش بهم باشه. مثل همیشه. قراره یه اتفاق مهم بیفته. میدونم شیبش حسابی تنده. ولی نمیدونم منفیه یا مثبت. امیدوارم مثبت باشه. امیدوارم وضعیتی که بعدش دارم، از وضعیتی که الان دارم، خیلی بهتر باشه. امیدوارم.

محتاجم به دعا...

  • :)