آشفته بازار

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

خسته ام! یه غمی اومده رو دلم که نای بلند شدنو گرفته ازم.

ناخودآگاه ابروهام گره خوردن به هم و خودمو با کلش رویال سرگرم میکنم!

دستم به کاری نمیره، حتی خوندن یا نوشتن.

اتاقم شده بازار شام، هر گوشه ایش یه چیزیه و حوصله ندارم پاشم جمعشون کنم!

آخه اصلا مگه مال منه که جمعشون کنم؟! باز این داداش شلخته ی من از سربازی اومد خونه! :((((

دعا کنید حداکثر یه هفته باشه و باز بره! ای خدااااا...

  • :)

«نه اینکه حالا خودتون اینکاره و تهِ هنر و نویسندگی و ادبیات و ... هستین؟»

«تولد رو میشد با فوت کردن شمعهای روی کیک نشون داد! زودتر به جواب می رسید!»

«یه جوری حرف میزنه انگار فقط منم! اینهمه هستن و من بازم از همشون بیشتر کار میکنم، بازم به من گیر میدن!»

«اگه من 5 ساله دانشگام طول کشیده بخاطر اینه که مهندسی برق میخونم نه مهندسی کشاورزی دانشگاه کاشمر!»

«ارشد خوندن برای اینکه کار دیگه ای نداشتن بکنن! الان همه اونا حسرت منو میخورن اونوقت شما همش میگین فلانی، فلانی.»

«خنده!!»

...

یکی از بدبختی هایی که من همیشه داشته ام، فکر کردن به گذشته است. اینکه در آن موقعیت چه می گفتم بهتر بود، چه کاری می کردم یا چه کاری نمی کردم. این فکر کردن به گذشته حجم زیادی از افکارم را می گیرد تا به آینده فکر نکنم. این فکر نکردن در حال، کلی زیان می آورد! هم نتیجه اشتباه می شود و هم حجم کلی فکر کردن به آینده و حال های بعدی را می گیرد.

گاهی آنقدر با خودم فکر می کنم و به گذشته میروم، که کارها و حرف هایی از من سر می زند و حداقلش این است که بقیه فکر می کنند دیوانه شده ام و حتی گاهی هم باعث شده کارهای مخفی‌ام لو بروند!

در ضبط یکی از برنامه های رادیویی درمورد تفکر، مجری اول می گفت: خدا گفته در شروع هرکاری بگویید بسم الله الرحمن الرحیم، این خودش کمک می کند تا قبل از انجام هر کاری 3 ثانیه به آن فکر کنید. همین 3 ثانیه ممکن است نتیجه و حال و آینده‌تان را تغییر دهد...

از ما به شما نصیحت، همیشه اول هر کاری فکر کنید...


  • :)

همیشه همه چیز اولش ذوق داره، حتی اگه تو هرکاری کرده باشی تا داشته باشیش، بازم فقط اولشه که ازش لذت میبری!

اولش خوبه، قشنگه، بهترینه، بعد که میگذره اونقدر عادی و معمولی میشه که بود و نبودش برات فرقی نداره. گاهش حتی دلت نمیخواد فک کنی هست! خودتو بزنی به اون راه تا مسئولیت داشتنش کم بشه!

مثل گواهینامه که برای گرفتنش روزشماری می کردم و حالا که ثبت نام کردم، بخاطر مسئولیت خوندن اون کتاب آیین نامه، نمی رم دنبالش...

مثل ویالونی که دارم و فقط اولش بردمش ریگلاژ و صداشو درآوردم کیف کردم، ولی الان بخاطر مسئولیت کلاس رفتن و یادگرفتن، میخوام فک کنم که نیست...

مثل خیلی چیزهای دیگه که داریم، حتی آدما!

فقط وقتی اون حس ذوق و شوق داشتنش برمیگرده، که بخوای از دستش بدی! دوباره به هول انجام مسئولیتت میفتی که نکنه یه وقت از دست بره...

سخته ها، ولی کاش همیشه ذوقِ بودنِ داشته‌هامو داشتم...

پی نوشت: عصر جمعه باشه، تنها باشی، آهنگ ارمغان تاریکی پِلِی بشه،... چی میشه!


  • موافقين ۸ مخالفين ۰
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۱
  • :)

حرم رو دوست دارم... غیر از اون آرامش و حس معنوی‌ای که داره، غیر گریه و خالی شدن، غیر هوای خوب و کولر عالی، غیر بوی خوب گل مریم، غیر زمین سرسری که میشه با جوراب روشون سر خورد بجای راه رفتن، غیر یخی دیوارهای سنگیش که صورت داغتو فریز میکنه، غیر اون آینه کاری‌های روی سقف و دیوار که صورتتو میشکنه، اووووه چه همه شد، غیر همه ی اینا...

میتونی ساعتها بشینی و به آدماش خیره بشی! به آدمایی که هرکدوم از یه جایی اومدن، با یه فرهنگ و منش متفاوت. بشینی کاراشونو نگاه کنی، حتی وقتی فقط از جلوت رد میشن! انگار که دوربین مدار بسته ای و هیشکی متوجه تو نیست، همه کار خودشونو میکنن، بدون فیلم بازی کردن. این زندگی طبیعی و واقعی و بی رنگ، خیلی دیدن داره، خیلی...

پی نوشت: با تشکر از فریده(النازی) که از شهرستان اومد و باعث شد روز عیدی، آقامون مارو بطلبه :) برای قبولی کنکورش دعا کنید :)

  • :)

راهنمایی که بودم، خیلی درس می خوندیم، مدیر مدرسه خیلی سختگیر بود و شاگردای ضعیف رو بی بروبرگرد اخراج می کرد، هرروز تا ساعت ۲ ظهر کلاس داشتیم و بعضی روزا تا ساعت ۴:۳۰ هم کلاس تیزهوشان و کتابای علوم و ریاضی خیلی خفنی رو بهمون درس میدادن. هرسال بیشترین تعداد قبولی تو مدارس تیزهوشان رو داشت! بگذریم... 

یه روز معلم ریاضیمون گفت یه دانش آموزی اونقدر سر درس خوندن بهش فشار اومده که رسیده به مرز جنون. یه روز وقتی در اتاقشو باز می کنن و فکر می کنن داره درس میخونه، میبینن همه کتاباشو پاره کرده و خودش روشون افتاده رو زمین. 

نمیدونم چرا، ولی بعد اون همیشه خواستم مرز جنون رو تجربه کنم. دوست داشتم معلق شدن بدون هیچ تعلقی رو حتی برای یه بار، حس کنم! شاید چندبار شبیه سازیش هم کرده باشم، ولی هنوز به اون مرز جنون نرسیدم... البته میگن ممکنه مرزو رد کنی و واقعا برسی به جنون...

  • :)
باعرض پوزش از دوستانی که از گذاشتن رمز برای مطالب خوششون نمیاد و حوصله ندارن رمزگشایی کنن...
از این به بعد هر چند هفته یه دونه میذارم! خخخ
اما رمز مطلب این بود:
گفته بودم خودش گفته! یعنی خودش گفته که رمز چیه و چطوری باز میشه! کنار اون کادر وارد کردن رمز نوشته:
«برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید» پس همونطور که گفته باید «رمز عبور» رو وارد می کردین تا مطلب نمایش داده بشه! :دی
خیلی ببخشید بازم اگه اذیت شدین. اگه دوست دارین بازم از این رمزا بذارم بگین، اگه نه هم نمیذارم دیگه :)
بازم دمتون گرم :)
  • :)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۰
  • :)
الان یه جوری شده که هر سایتی که بخواد بازدیدش زیاد بشه حتما یه لینک فیک واسه "ویدئوی گشت ارشاد نامحسوس" یا "دانلود اپلیکیشن گرشاد" درست می کنه!
اصلا چطوری قراره نامحسوس یکیو ارشاد کنن؟ اگه نامحسوسن این اپلیکیشنه چجوری جاشونو میدونه پس؟
اصلا به کجا داریم میریم ما؟!
پی نوشت: برای مشاهده ی ویدئوی گشت ارشاد نامحسوس و دانلود اپلیکیشن گرشاد اینجا کلیک کنید! :)))
  • :)