آشفته بازار

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز کشف کردم که خیلی ها فامیل بنده رو موقع تایپ مینویسن بابا پور! هرچی فکر کردم ببینم کجای کیبورد مشکل داره که باعث میشه همچین اتفاقی بیفته، متوجه نشدم که نشدم!

باز باباژور یا بابا÷ور یه چیزی!

  • :)

چند وقتی است یکی از دوستانم برای باز شدن ته صدایم دوتا تمرین داده که با صدای بلند و در شرایط غیر عادی ای هستند و من از همان روز منتظرم روزی برسد که توی خانه تک و تنها باشم و با خودم تمرین کنم.

حالا که بعد مدتها تنها شده ام، میبینم لذت هیچ چیزی به اندازه ی گریه با صدای بلند نیست... شاید آخرش صدایم بگیرد یا هرچی... ولی می توانم خستگی و غصه ی یک هفته را از درونم خالی کنم...

  • :)

دیشب نیمه‌های شب بود که در اتاقم داشتم با لپ‌تاپ کار می‌کردم. نور لپ تاپ افتاده بود توی صورتم، در تاریکی مطلق اتاق و خانه. ناگهان صدای مادرم را شنیدم که داشت دعوایم می کرد و می‌گفت: قیافه‌اش به دختر و حتی آدم هم نرفته! این هم شد دختر؟!

امروز رفته بودم کلاس گویندگی و داشتم در اتاق فرمان سیستم را برای گروه بعد آماده ضبط می‌کردم، که یکی از اعضای گروه آماده برای ضبط، فامیلم را پرسید! گفتم باباپور و بعد لبخندی زد و گفت: داشتم می‌گفتم چقدر چهره‌ی دلنشینی دارید!

ناخودآگاه یاد حرف مادرم افتادم! خلاصه چهره‌ای که به دختر و آدمیزاد نرفته هم می‌تواند دلنشین باشد! :))


راستی، آیا می‌دانستید هر چه زن زیباتر باشد، مرد را زودتر می‌کُشد؟ نه؟ پس بروید "زن زیبا بُوَد در این زمانه بلا!" را بخوانید! ؛)

  • :)

از بچگی آرزوی داشتن یک میز کار تمیز داشتم. یک میز قهوه ای که یک گوشه اش گلدان است، وسطش مانیتور یا لپ تاپ، گوشه دیگرش چراغ مطالعه، زیر پایم از این یاروهایی که پایشان را می گذارند رویش، توی کشوی سمت راست پر از تنقلات برای وقت بیکاری و مخصوصا یک بسته از انواع دمنوش های طبیعی، گوشه سمت چپش و کنار چراغ مطالعه، یک جامدادی که تویش پر از خودنویس های رنگی و ماژیک فسفری است. بعد یک ماگ بزرگ و خوشگل و رنگی هم داشتم که تویش دمنوش میگذاشتم دم بکشد و شروع می کردم به کار با کیبورد و تق و تق و تق صدا می داد.

البته حالا که فکر می کنم، این آرزوها از خیلی بچگی هم نبوده اند، مال همین تازگی است! والا اگر من همچین تصوری از میز کارم داشتم، عمرا پایم را به دانشکده مهندسی و رشته مهندسی برق و گرایش الکترونیک نمی گذاشتم. چون هیچ جای این میز قهوه ای، جایی برای بردبرد و جعبه قطعات الکترونیکی نیست. میزم شلوغ می شود اصلا!

حالا خیلی دلم میخواهد روزی برسد که پشت این میز خیالی بنشیم و یک لیوانِ پر شکلات داغ بخورم، جای همه تان خالی. بهرحال همیشه که نمی شود دمنوش خورد، بعضی روزها می شود شکلات داغ یا نسکافه هم خورد! بعله :)


این هم از یک نمود عینی میز خیالی بنده که مال یک خبرنگار است! روزمان هم مثلنی مبارک :)

  • :)

امشب دورهمی که شروع شد مهران مدیری را شناختم، اما نمی شناختم! انگار جدید بود، انگار اولین باری بود که می دیدمش، انگار همین الان آمده توی تلویزیون و من هم همین الان تازه می بینمش.

این حس را اولین بار 13 سال پیش حس کردم، آنموقع که یک برادر کوچک جدید داشتم اما باورم نمیشد! اینکه یک برادر دیگر داشتم برایم عجیب بود. غیر طبیعی بود.

گاهی ناگهان با خودم فکر می کنم 23 سال است در این خانه زندگی میکنم، اما گاهی مادرم را نمیشناسم. رنگ موهایش یادم می رود. با اینکه همیشه نگاههای چپ چپش را میشناسم، با اینکه چندبار ادایش را درآورده ام، اما باز هم یادم می رود وقتی می خواهد چپ چپ نگاهم کند چه شکلی می شود.

حالا هم هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر نزدیکانم را فراموش می کنم! انگار همین الان از میان چند آلبوم قدیمی اسمهایشان را پیدا می کنم. نه تصویری دارم و نه نشانی و نه شناختی... حالا باید بنشینم ساعت ها به تک تکشان خیره شوم تا یادم بیاید کدام رنگ بهشان می آید، درمورد چه ها می دانند، خاطراتمان از کی شروع شد و من اگر نباشم کجای زندگی شان لنگ می زند...

  • موافقين ۳ مخالفين ۰
  • ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۲
  • :)

اولین غذایی که پختم ماکارونی بود. بعد از بارها نیمرو و املت پختن. کلاس اول دبستان بودم یا دوم، نمی دانم. مادرم رفته بود دوره ی قرآن و قابلمه آب را گذاشته بود بجوشد. من قرار بود وقتی آب جوشید بروم صدایش کنم یا خودش قرار بود بیاید، نمی دانم. می دانم که آب جوشید و مادرم نیامد. یک چهارپایه کوچک داشتیم که من می گذاشتم زیر پایم تا قدم به سینک ظرفشویی برسد و می ایستادم روی چهارپایه و ظرف می شستم؛ چهارپایه را گذاشتم زیر پایم و رفتم بالا. کمی زردچوبه زدم به آب جوشیده و یک قاشق روغن. بعد ماکارونی ها را ریختم و ...

وقتی مادرم آمد دید غذا تقریبا آماده است. خیلی خوشحال شد، آنقدر که نگفت ممکن بود آب جوشیده چپه شود روی تمام بدنم... همیشه از اینکه کار خانه را می کردم خوشحال میشد. چه وقتی روی چهارپایه ظرف میشستم، چه وقت آشپزی و چه وقت اتو کردن لباس. از اتو کردن متنفر بود. از همان اول یاد گرفتم یونیفرم مدرسه ام را خودم بشورم و بعد هم اتو کنم. آنقدر خوب یاد گرفتم که مقنعه را بهتر از خودش اتو میکردم و دیگر روی سرم رد اتو نبود و بهتر هم می ایستاد. برای شستنشان هم یک تشت را آب میکردم و لباسها را می انداختم توش خیس بخورند، بعد کمی تاید می پاشیدم رویشان، پاچه های شلوارم را میدادم بالا و توی تشت لگدشان می کردم.

شاید همینها بود که باعث شد حالا همه کارهای خانه ام از مادرم بهتر باشد، چه آشپزی، چه اتو، چه جارو زدن و گردگیری، چه تزیین و چیدمان، چه... همین شد که وقت هایی که میهمان داشتیم، علی الخصوص خواستگار، خانه و من را ول می کرد و می رفت خرید. می گفت تو فقط کارهای خانه را بکن، برای خودت هم می کنی، خواستگار تواند.

کار خانه را در تنهایی دوست داشتم. می شد یک آهنگ انرژی بخش گذاشت و بعد شروع کرد به تمیزکاری، آنقدر کیف می داد که به شامپو فرش کردن فرش های خانه هم می کشید.

حالا هم که رفته بودند شهرستان و خانه تنها بودم، دیدم چقدر هوس خانم خانه بودن دارم. شروع کردم به تمیز کردن خانه و بعد هم دم کردن یک چای به لیمو. گفتم تا برسند خانه و خانه را تمیز ببیند چقدر خوشحال بشود، مادری که دوست دارد دخترش بدون گفتن، کارهای خانه را تنهایی انجام دهد.

وقتی رسیدند خانه، برای خودشان چای به لیموی تازه دم ریختند تا خستگی در کنند، بعد هم مادرم لباس های برادر و پدرم را آورد تا اتو کنم...


پی نوشت: کاش خانه خودم بود و بعد همسرم چای به لیمو می ریخت و باهم می خوردیم... آخ که چه صفایی داشت...


  • :)

دولت سعودی مجوز انتشار یک کتاب حاوی مشوق‌هایی برای عملیات تروریستی و انتحاری، به صورت نامحدود و بدون ممیزی را صادر کرد و این کتاب وارد بازار کتاب عربستان و کتابخانه‌های این کشور شده است. «الاعمال الفدائیه» نام کتابی است که در آن انواع فتواها و دیدگاه‌های وهابیت درباره عملیات انتحاری و جنایتکارانه علیه کسانی که مرتد و کافر می‌خواند، درج شده است. 

خوشبختانه ما توانستیم توسط یک منبع آگاه که قسم داد نامش فاش نشود، به بخشی از این کتاب دسترسی پیدا کنیم: 

از واجبات قبل الاعزام، التماشای تصویر المرلین مونرو برای التشخیص هی، ما بین الحوریون. انهدام مردم فی الاماکان الشلوغ بالاترینِ امتیاز و امتیازات متفاوت لِقتلِ طفل الصَّغیر. فی المثل، انفجار الرجل القوی 5 امتیاز و انفجار النی‌نی قنداقی، 100 امتیاز فقط. 

توجه: انفجار الکمربند انتحاری، لازم الدِقَّت زیاد، و الا باز شدن الکمربند و هُو باعث الاُفتادن الشلوار، فوَقَعَ ما وَقَعَ.




پی نوشت: این نقاشی رو کشیده بودم که با این متن بذارم اینستا! ولی خب متاسفانه بنده فعلا اینستا تعطیل هستم! فقط میتونم لایک و کامنت بذارم از طریق سایتش! :((

  • :)

سالها پیش، خیلی پیش از اینکه ازدواج کرده باشم، با خاله و دوستش رفتیم یک مسافرت چند روزه. حول و حوش 15 - 14 سالگی بود. دوست خاله داشت برایش از جریان بیمارستان رفتنش تعریف می کرد. از شوهرش خوشم نمی آمد. راحت حرف می زد و زیاد. تنها نقطه ی مثبتش، چشم های سبزش بودند! به منکه همیشه ساکت بودم میگفت: مترس از آنکه های و هوی دارد، بترس از آنکه سر به توی دارد. دوست داشتم در جوابش بگویم: کسی که کمتر حرف میزند، بیشتر فکر می کند، ولی آنقدر خجالتی و آرام بودم که ترجیح میدادم به همان درختهای توی راه نگاه کنم.

دوستش داشت می گفت وقتی روی تخت بیمارستانی، وقتی عزیزانت بیایند دیدنت انرژی می گیری، حالت خوب می شود انگار. می گفت تا قبلِ ازدواجش، اگر مادرش می آمد دیدنش حالش خوب میشد، حالا که ازدواج کرده اما، وقتی شوهرش بیاید بال درمی آورد. حالا کافیست فقط دست های شوهرش دستش را لمس کنند. من با خودم فکر می کردم شوهر داشتن چه قدر بهتر است پس! چقدر دوست داشتم حالم بد بشود و توی بیمارستان شوهرم بیاید دستم را بگیرد!

حالا که سال ها گذشته و شوهر دارم، می فهمم که این لمس دست ها معجزه می کند. لمس دست ها که نه، گرمای محبت واقعی. آنقدر معجزه می کند که دیگر لازم نیست سرم بزنی و آمپول و قرص و بستری...


  • :)

پیروی پست قبلی برایم شعری فرستاد، مخاطبی عزیزتر از جان :)


دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن
بگو من، کی، کجا باشم
#سعید_صاحب_علم


  • :)

آدم باید تو زندگیش یکیو داشته باشه که تا دلش میگیره و بهش میگه دلم گرفته، اون فقط بگه: باشه، کی کجا باشم؟

خداروشکر یکی از اینا رو خدا بهم داده :)

امروزمون خوش میگذره ان شاالله :))

  • موافقين ۱ مخالفين ۰
  • ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۴
  • :)