آشفته بازار

در زندگی کاش های زیادی داشته ام. کاش قدم بلندتر بود. کاش موهای مشکی و پرپشتی داشتم. کاش این زخم روی انگشت اشاره ام را درست نمیکردم که جایش بماند. کاش دوران راهنمایی به جای درس خواندن بچگی میکردم و تفریح. کاش برای المپیاد بیشتر خوانده بودم. کاش در انتخاب رشته ام تهران را میزدم. کاش پوست صورتم صاف بود. کاش ... کاش... کاش...

اما این روزها فکر میکنم هیچ کدام اینها آنقدرها که باید مهم نبودند. الان تنها چیزی که می خواهم این است که کاش حداقل زمان 4 سال برمیگشت عقب. کاش اینقدر ساده و دل رحم نبودم. کاش قدری سنگدل بودم و پای خیلی چیزها می ایستادم و کوتاه نمی آمدم. کاش حداقل این روزها زودتر بگذرد...

کاش...

  • :)

آدم ها مثل فیلم ها، توی زندگیشون نقاط عطف دارن. نقاطی که درست مثل درس ریاضی، میتونن سرنوشت رو عوض کنن. که یه جایی از زندگی به یه نقطه ای برسیم و اون نقطه مسیر زندگیمون رو به کلی تغییر بده. الان نمیدونم چندتا از نقاط عطف زندگیمو با چه شیبی گذروندم، اما مهمترینشون صد در صد ازدواجم بود که سرنوشتم رو حسابی عوض کرد. روی همه چیز تاثیر گذاشت. رو درسم که هنوز تموم نشده، رو روابط با خونوادم که هنوز سرزنشم میکنن، رو شغل آیندم که شدم نویسنده، رو افکار و عقایدم، رو تفریحاتم، رو ... خیلی چیزا. حالا هم دوباره رسیدم به یه نقطه عطف دیگه. یکی شاید مهمتر از همه اونایی که تا الان داشتم. نمیدونم بعدش چی میشه. همونطور که قبل ازدواجم نمیدونستم چی میشه. همونطور قبل همه نقاط عطف زندگیم نمیدونستم. حتی همونموقع که دانشگاه قبول شدم و فکر میکردم اتفاق خوبیه، شاید اشتباه میکردم. پس نمیدونم خوبه یا بد. نتیجه شو میسپرم به خدا. میدونم در حقش بدی های زیادی کردم. اما امیدوارم حواسش بهم باشه. مثل همیشه. قراره یه اتفاق مهم بیفته. میدونم شیبش حسابی تنده. ولی نمیدونم منفیه یا مثبت. امیدوارم مثبت باشه. امیدوارم وضعیتی که بعدش دارم، از وضعیتی که الان دارم، خیلی بهتر باشه. امیدوارم.

محتاجم به دعا...

  • :)

عین بچه ها شده ام. خودم میفهمم. می فهمم مدام در حال نق زدنم. می فهمم نه گرسنه ام، نه خوابم می آید و نه دل درد دارم، فقط شاید خسته ام، شاید دلم دَدَر می خواهد، شاید از آن عروسکهایی می خواهم که دست فلانی دیده ام، نمی دانم ولی مدام نق میزنم. اصلا فلسفه ی همین وبلاگ هم همین است که بیایم و اینجا هم نق بزنم. نه حوصله ی بازی کردن با دوستانم را دارم، نه حوصله ی گوش کردن به قصه و دیدن تلویزیون. نه غذای خوشمزه و کیک شکلاتی سر حالم می آورد، نه یک اسباب بازی جدید برای خاله بازی. نه دلم میخواهد شعر یک توپ دارم قلقلیه را بلند بخوانم و نه یواشکی بروم سر وقت کابینت های آشپزخانه، از اُپن بالا بروم و توی قفسه ها سرک بکشم. اما دلم میخواهد گریه کنم، گریه کنم و وسط گریه ها یکی بیاید بغلم کند و دست بکشد روی موهایم و قربان صدقه ام برود، یکی بیاید اشکهایم را پاک کند و لپم را بکشد یا ماچم کند و بعد بگوید حیف این چشمهای خوشگلت نیست؟ ازم تعریف کند، از چشمهایم، از موهایم، از لپ هایم، حتی از اشک هایم. نگوید بزرگ شدی و بزرگ ها که گریه نمی کنند. اصلا این چه تفکر مزخرفی است که می گویند بزرگ ها گریه نمی کنند؟ مگر بزرگ ها دل ندارند؟ مگر دلشان نمی گیرد؟ مگر خدا اشک را داده فقط برای دوران کودکی؟

حتم دارم که خدا اشک را داده که هر وقت دانه ایش از چشمت چکید و روی گونه ات سرازیر شد، یکی ببیند و بیاید و بغلت کند و روی موهایت دست بکشد و ماچت کند. بعد هم بگوید: حیف این چشم ها نیست؟

  • :)

سخته از کسی دفاع کنی که میدونی حقی نداره... سختتر اینکه ببینی از کسی دفاع میکنن که میدونی حقی نداره!
سختترتر اینکه تو هردو شرایط باهم باشی!


پی نوشت: چرا خدا هوای آدمای بد رو بیشتر داره؟!

  • موافقين ۹ مخالفين ۰
  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۱
  • :)

امروز کشف کردم که خیلی ها فامیل بنده رو موقع تایپ مینویسن بابا پور! هرچی فکر کردم ببینم کجای کیبورد مشکل داره که باعث میشه همچین اتفاقی بیفته، متوجه نشدم که نشدم!

باز باباژور یا بابا÷ور یه چیزی!

  • :)

چند وقتی است یکی از دوستانم برای باز شدن ته صدایم دوتا تمرین داده که با صدای بلند و در شرایط غیر عادی ای هستند و من از همان روز منتظرم روزی برسد که توی خانه تک و تنها باشم و با خودم تمرین کنم.

حالا که بعد مدتها تنها شده ام، میبینم لذت هیچ چیزی به اندازه ی گریه با صدای بلند نیست... شاید آخرش صدایم بگیرد یا هرچی... ولی می توانم خستگی و غصه ی یک هفته را از درونم خالی کنم...

  • :)

دیشب نیمه‌های شب بود که در اتاقم داشتم با لپ‌تاپ کار می‌کردم. نور لپ تاپ افتاده بود توی صورتم، در تاریکی مطلق اتاق و خانه. ناگهان صدای مادرم را شنیدم که داشت دعوایم می کرد و می‌گفت: قیافه‌اش به دختر و حتی آدم هم نرفته! این هم شد دختر؟!

امروز رفته بودم کلاس گویندگی و داشتم در اتاق فرمان سیستم را برای گروه بعد آماده ضبط می‌کردم، که یکی از اعضای گروه آماده برای ضبط، فامیلم را پرسید! گفتم باباپور و بعد لبخندی زد و گفت: داشتم می‌گفتم چقدر چهره‌ی دلنشینی دارید!

ناخودآگاه یاد حرف مادرم افتادم! خلاصه چهره‌ای که به دختر و آدمیزاد نرفته هم می‌تواند دلنشین باشد! :))


راستی، آیا می‌دانستید هر چه زن زیباتر باشد، مرد را زودتر می‌کُشد؟ نه؟ پس بروید "زن زیبا بُوَد در این زمانه بلا!" را بخوانید! ؛)

  • :)

از بچگی آرزوی داشتن یک میز کار تمیز داشتم. یک میز قهوه ای که یک گوشه اش گلدان است، وسطش مانیتور یا لپ تاپ، گوشه دیگرش چراغ مطالعه، زیر پایم از این یاروهایی که پایشان را می گذارند رویش، توی کشوی سمت راست پر از تنقلات برای وقت بیکاری و مخصوصا یک بسته از انواع دمنوش های طبیعی، گوشه سمت چپش و کنار چراغ مطالعه، یک جامدادی که تویش پر از خودنویس های رنگی و ماژیک فسفری است. بعد یک ماگ بزرگ و خوشگل و رنگی هم داشتم که تویش دمنوش میگذاشتم دم بکشد و شروع می کردم به کار با کیبورد و تق و تق و تق صدا می داد.

البته حالا که فکر می کنم، این آرزوها از خیلی بچگی هم نبوده اند، مال همین تازگی است! والا اگر من همچین تصوری از میز کارم داشتم، عمرا پایم را به دانشکده مهندسی و رشته مهندسی برق و گرایش الکترونیک نمی گذاشتم. چون هیچ جای این میز قهوه ای، جایی برای بردبرد و جعبه قطعات الکترونیکی نیست. میزم شلوغ می شود اصلا!

حالا خیلی دلم میخواهد روزی برسد که پشت این میز خیالی بنشیم و یک لیوانِ پر شکلات داغ بخورم، جای همه تان خالی. بهرحال همیشه که نمی شود دمنوش خورد، بعضی روزها می شود شکلات داغ یا نسکافه هم خورد! بعله :)


این هم از یک نمود عینی میز خیالی بنده که مال یک خبرنگار است! روزمان هم مثلنی مبارک :)

  • :)

امشب دورهمی که شروع شد مهران مدیری را شناختم، اما نمی شناختم! انگار جدید بود، انگار اولین باری بود که می دیدمش، انگار همین الان آمده توی تلویزیون و من هم همین الان تازه می بینمش.

این حس را اولین بار 13 سال پیش حس کردم، آنموقع که یک برادر کوچک جدید داشتم اما باورم نمیشد! اینکه یک برادر دیگر داشتم برایم عجیب بود. غیر طبیعی بود.

گاهی ناگهان با خودم فکر می کنم 23 سال است در این خانه زندگی میکنم، اما گاهی مادرم را نمیشناسم. رنگ موهایش یادم می رود. با اینکه همیشه نگاههای چپ چپش را میشناسم، با اینکه چندبار ادایش را درآورده ام، اما باز هم یادم می رود وقتی می خواهد چپ چپ نگاهم کند چه شکلی می شود.

حالا هم هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر نزدیکانم را فراموش می کنم! انگار همین الان از میان چند آلبوم قدیمی اسمهایشان را پیدا می کنم. نه تصویری دارم و نه نشانی و نه شناختی... حالا باید بنشینم ساعت ها به تک تکشان خیره شوم تا یادم بیاید کدام رنگ بهشان می آید، درمورد چه ها می دانند، خاطراتمان از کی شروع شد و من اگر نباشم کجای زندگی شان لنگ می زند...

  • موافقين ۳ مخالفين ۰
  • ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۲
  • :)

اولین غذایی که پختم ماکارونی بود. بعد از بارها نیمرو و املت پختن. کلاس اول دبستان بودم یا دوم، نمی دانم. مادرم رفته بود دوره ی قرآن و قابلمه آب را گذاشته بود بجوشد. من قرار بود وقتی آب جوشید بروم صدایش کنم یا خودش قرار بود بیاید، نمی دانم. می دانم که آب جوشید و مادرم نیامد. یک چهارپایه کوچک داشتیم که من می گذاشتم زیر پایم تا قدم به سینک ظرفشویی برسد و می ایستادم روی چهارپایه و ظرف می شستم؛ چهارپایه را گذاشتم زیر پایم و رفتم بالا. کمی زردچوبه زدم به آب جوشیده و یک قاشق روغن. بعد ماکارونی ها را ریختم و ...

وقتی مادرم آمد دید غذا تقریبا آماده است. خیلی خوشحال شد، آنقدر که نگفت ممکن بود آب جوشیده چپه شود روی تمام بدنم... همیشه از اینکه کار خانه را می کردم خوشحال میشد. چه وقتی روی چهارپایه ظرف میشستم، چه وقت آشپزی و چه وقت اتو کردن لباس. از اتو کردن متنفر بود. از همان اول یاد گرفتم یونیفرم مدرسه ام را خودم بشورم و بعد هم اتو کنم. آنقدر خوب یاد گرفتم که مقنعه را بهتر از خودش اتو میکردم و دیگر روی سرم رد اتو نبود و بهتر هم می ایستاد. برای شستنشان هم یک تشت را آب میکردم و لباسها را می انداختم توش خیس بخورند، بعد کمی تاید می پاشیدم رویشان، پاچه های شلوارم را میدادم بالا و توی تشت لگدشان می کردم.

شاید همینها بود که باعث شد حالا همه کارهای خانه ام از مادرم بهتر باشد، چه آشپزی، چه اتو، چه جارو زدن و گردگیری، چه تزیین و چیدمان، چه... همین شد که وقت هایی که میهمان داشتیم، علی الخصوص خواستگار، خانه و من را ول می کرد و می رفت خرید. می گفت تو فقط کارهای خانه را بکن، برای خودت هم می کنی، خواستگار تواند.

کار خانه را در تنهایی دوست داشتم. می شد یک آهنگ انرژی بخش گذاشت و بعد شروع کرد به تمیزکاری، آنقدر کیف می داد که به شامپو فرش کردن فرش های خانه هم می کشید.

حالا هم که رفته بودند شهرستان و خانه تنها بودم، دیدم چقدر هوس خانم خانه بودن دارم. شروع کردم به تمیز کردن خانه و بعد هم دم کردن یک چای به لیمو. گفتم تا برسند خانه و خانه را تمیز ببیند چقدر خوشحال بشود، مادری که دوست دارد دخترش بدون گفتن، کارهای خانه را تنهایی انجام دهد.

وقتی رسیدند خانه، برای خودشان چای به لیموی تازه دم ریختند تا خستگی در کنند، بعد هم مادرم لباس های برادر و پدرم را آورد تا اتو کنم...


پی نوشت: کاش خانه خودم بود و بعد همسرم چای به لیمو می ریخت و باهم می خوردیم... آخ که چه صفایی داشت...


  • :)