آشفته بازار

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

حدودا  ۱۶-۱۷ ساله بودم که جوش های غرور جوانی امانم را بریده بود. مسلما برای دختری به آن سن و سال هیچ چیز مهم تر از زیبایی و علی الخصوص صافی پوست چهره نیست. یادم است که پایم را کرده بودم توی یک کفش که الا و بلا از این عینک های آفتابی بزرگ که تازه هم مد شده بودند و تز روشنفکری و ژست هایکلاس بودن داشت، می خواهم، که شاید با زدن آن عینک آفتابی جوش های روی گونه پنهان شوند.

ایضا اینکه کاربردهای دیگری نیز داشت، مثل دید زدن اطرافیان، بدون اینکه احدالناسی شصتش خبردار شود، البته این کاربرد بیشتر مربوط می شد به پسران. در همان سن و سال.

خلاصه که به هر ترفندی شده بود آن عینک آفتابی مشکی بزرگ را خریدم...

سال ها گذشت و حالا بعد از چندین سال که یکی دوتا جوش بزرگ روی گونه ام درآمده و آفتاب تابستان استخوان سوز، میخواهم عینک آفتابی بزنم، اما حالا میبینم آنقدرها که باید عینکم بزرگ نیست و دو دانه جوش روی گونه، هنوز هم پیداست...

  • :)
همیشه توی دنیا چیزهایی هستند که عاشقش باشی و آدم نباشد... اینطور مواقع اصلا نوع عاشق بودنت توفیر دارد با دیگر عاشقی کردن ها...
بالاخره قیدار را شروع کرده ام و عاشقانه پیگیرم... اصلا این کتاب جمله به جمله و خط به خطش یکی دو شانه بالاتر است از بقیه کتاب ها...
عشق می آموزد و معرفت، معرفت می آموزد و مرام، مرام می آموزد و عشق...
قیدار، رضا امیرخانی، نشر افق
قسمتی از کتاب:
قیدار قهقهه می زند و دست می گذارد دو طرف سر تاس صفدر:
- گل گیرهات سفید شد ولی آخرش نفهمیدی که همه ی حساب عالم، همان جوان مردی است... باقی ش سی چل کیلو گوشت و دنبه است.
(لطفا بنا نگذارید به بد بودن داستان، بگذارید پای تنبلی این نویسنده و نگران بودنش از تاب شدن طاقت شما... :) )

  • :)