آشفته بازار

دولت سعودی مجوز انتشار یک کتاب حاوی مشوق‌هایی برای عملیات تروریستی و انتحاری، به صورت نامحدود و بدون ممیزی را صادر کرد و این کتاب وارد بازار کتاب عربستان و کتابخانه‌های این کشور شده است. «الاعمال الفدائیه» نام کتابی است که در آن انواع فتواها و دیدگاه‌های وهابیت درباره عملیات انتحاری و جنایتکارانه علیه کسانی که مرتد و کافر می‌خواند، درج شده است. 

خوشبختانه ما توانستیم توسط یک منبع آگاه که قسم داد نامش فاش نشود، به بخشی از این کتاب دسترسی پیدا کنیم: 

از واجبات قبل الاعزام، التماشای تصویر المرلین مونرو برای التشخیص هی، ما بین الحوریون. انهدام مردم فی الاماکان الشلوغ بالاترینِ امتیاز و امتیازات متفاوت لِقتلِ طفل الصَّغیر. فی المثل، انفجار الرجل القوی 5 امتیاز و انفجار النی‌نی قنداقی، 100 امتیاز فقط. 

توجه: انفجار الکمربند انتحاری، لازم الدِقَّت زیاد، و الا باز شدن الکمربند و هُو باعث الاُفتادن الشلوار، فوَقَعَ ما وَقَعَ.




پی نوشت: این نقاشی رو کشیده بودم که با این متن بذارم اینستا! ولی خب متاسفانه بنده فعلا اینستا تعطیل هستم! فقط میتونم لایک و کامنت بذارم از طریق سایتش! :((

  • :)

سالها پیش، خیلی پیش از اینکه ازدواج کرده باشم، با خاله و دوستش رفتیم یک مسافرت چند روزه. حول و حوش 15 - 14 سالگی بود. دوست خاله داشت برایش از جریان بیمارستان رفتنش تعریف می کرد. از شوهرش خوشم نمی آمد. راحت حرف می زد و زیاد. تنها نقطه ی مثبتش، چشم های سبزش بودند! به منکه همیشه ساکت بودم میگفت: مترس از آنکه های و هوی دارد، بترس از آنکه سر به توی دارد. دوست داشتم در جوابش بگویم: کسی که کمتر حرف میزند، بیشتر فکر می کند، ولی آنقدر خجالتی و آرام بودم که ترجیح میدادم به همان درختهای توی راه نگاه کنم.

دوستش داشت می گفت وقتی روی تخت بیمارستانی، وقتی عزیزانت بیایند دیدنت انرژی می گیری، حالت خوب می شود انگار. می گفت تا قبلِ ازدواجش، اگر مادرش می آمد دیدنش حالش خوب میشد، حالا که ازدواج کرده اما، وقتی شوهرش بیاید بال درمی آورد. حالا کافیست فقط دست های شوهرش دستش را لمس کنند. من با خودم فکر می کردم شوهر داشتن چه قدر بهتر است پس! چقدر دوست داشتم حالم بد بشود و توی بیمارستان شوهرم بیاید دستم را بگیرد!

حالا که سال ها گذشته و شوهر دارم، می فهمم که این لمس دست ها معجزه می کند. لمس دست ها که نه، گرمای محبت واقعی. آنقدر معجزه می کند که دیگر لازم نیست سرم بزنی و آمپول و قرص و بستری...


  • :)

پیروی پست قبلی برایم شعری فرستاد، مخاطبی عزیزتر از جان :)


دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن
بگو من، کی، کجا باشم
#سعید_صاحب_علم


  • :)

آدم باید تو زندگیش یکیو داشته باشه که تا دلش میگیره و بهش میگه دلم گرفته، اون فقط بگه: باشه، کی کجا باشم؟

خداروشکر یکی از اینا رو خدا بهم داده :)

امروزمون خوش میگذره ان شاالله :))

  • موافقين ۱ مخالفين ۰
  • ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۴
  • :)

عاشقی را هیچکس بلد نیست... هیچ کجای زندگی نمی گویند هی فلانی، فلان کس، فلان کلاس عاشقی را گذاشته، صد در صد تضمینی. برو و عاشقی بیاموز و عاشقی کن یا فلان کسان را ببین چطور عاشقند، همانطور عاشق باش!


عاشقی این نیست که وقتِ حوصله داشتن حرفهاش را گوش کنی، وقتِ پول داشتن برایش خرج کنی، وقتِ وقت داشتن برایش وقت بگذاری؛

یک نگاه به ساعت و تقویم و برنامه هایت بیاندازی بعد بگویی خب منکه بیکارم، این تایم را به عشقم برسم؛

یا یک برنامه ی خوبی هست، منکه میروم، بگویم او هم بیاید ان شاالله که خوب باشد برایش! از هیچی که بهتر است!!

خلاصه که عاشقی خیلی چیزها نیست و ... خیلی چیزها است! :)

  • موافقين ۳ مخالفين ۰
  • ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۶
  • :)

به پوچی رسیده بودم. حوصله نداشتم حتی صبح که می شود مقابل آینه بایستم و موهایم را شانه بزنم. حتی یکبار سر همین بی حوصلگی به جای شانه، با ماشین افتادم به جان موها. هر کس مرا می دید یک احمقی می گفت و شاید ته دلش چندین چیز بدتر دیگر، اما من دلیل داشتم. دلیلم برای خودم موجه بود! بی حوصلگی بود یا قطع امید یا چمیدانم...

حالا که بعد از یکسال دوباره موهایم به اندازه ای شده که بتوانم باز هم مقابل آینه بایستم و شانه بزنم و یک کلیپس رنگی دخترانه هم بزنم، بازهم حوصله ای نیست... هنوز یک حس روزمرگی و تکرار از در و دیوار این اتاق جاریست... تازگی که دارم برای خودم نقشه میریزم برای رفتن به یک خانه کوچک نقلی حس جدیدی دارم! رفته ام برای خودم یک کلیپس ارغوانی با گل های ریز سبز و سفید و صورتی خریده ام و یک بسته از گیره های ریز به رنگ گل های کلیپس. شاید مادرم بگوید باز پول دستت آمده و ولخرجی می کنی، اما خیال ندارم وقتی به خانه کوچک نقلی مان می روم گیره ها و کلیپس های قهوه ای و مشکی با خودم ببرم. شاید مادرم از دیدن رنگ های شاد روی سرم ذوق نکند ولی من وقتی که گیره ها را جای جای خانه نقلی گم کنم و هربار برود زیر پای یک کداممان و آخ مان بلند شود، ذوق می کنم...

قرار است همه لباس های رنگ و رو رفته و تیره و تارم، همانها که به نظر مادرم خانومانه و برازنده هستند، را بگذارم همینجا، در همین اتاق پر از حس مردگی و روزمرگی بمانند. عوضش قرار است بیشتر کار کنیم و یکی چند رول کاغذ دیواری رنگی بخریم و خانه نقلی را رنگارنگ کنیم...

کدام خانه نقلی را نمیدانم... فقط میدانم یک جایی هست که قرار است حس مردگی و روزمرگی نداشته باشد و در و دیوارش رنگی رنگی باشد... سبز و سفید و صورتی...

  • موافقين ۶ مخالفين ۰
  • ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۲
  • :)
فرانک با مادرش قهر است، فرانک بسیار گرسنه است، حال بگویید فرانک اینا شام چی دارن؟!

هرکی به این سوال جواب بده کنکور قبوله صددرصد! (اصلا هم ربطی به افزایش سهمیه و کاهش شرکت کننده و این چیزا نداره!)

ببخشید شب کنکوری متصدی اوقات شریف شدیم! :دی
  • :)
به دست به بغل ایستادنهاش هم حسودیم میشود!
ما که یک عمر، رشک لپ تاپ خورده ایم!

  • :)

خیلی کلنجار رفتم... چندین ساعت فکر کردم... به همه چیزش... حتی کلی سرچ کردم برای الهام گرفتن... اما انگار با فکر حل نمی شود... بعضی چیزها را باید با دل رقم زد... قلم زد...

وقتی حال معنوی شب قدر را نداشته باشی، نمی توانی درموردش بنویسی... ته نوشته ات می شود عجب شب والایی، که بهتر است از هزار ماه! و چه کسی این را نمی داند؟*

حتی اگر تمام 100 بند جوشن کبیر را گریسته باشی و الغوث هایش را فریاد زده باشی، بازهم نمی شود گفت به آن حال معنوی رسیده ای...


// وقتی که می گویم «خلصنا من النار یا رب» آن هم با صدای آرام... یک حس غریبی دارد... خیلی غریب...


* شاید هم بهتر باشد بپرسم: چه کسی این را می داند؟؟؟


  • :)

یکی هست که هر روز به اینجا سر می زند... نمی دانم کیست... اما همیشه آمار وبلاگ را که چک می کنم، بلا استثنا روزی 3 - 4 بار سر زده.

گفتم خیلی بد است اینهمه وقت یکی بیاید سر بزند و ما همیشه درِ وبلاگمان به رویش بسته باشد، این شد که...

***

وقتی فکر می کنم خودم تنهایی رفتم برای خودم کفش خریدم، دو تا حس بهم دست میده، یکی اینکه به به، چه بزرگ شدم، خانومی شدم و میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم؛ هرچند بعدش پیش اومده که گند زدم به تصمیماتم، ولی خب باید تا آخرش پاش وایستم و ازش لذت ببرم! به همین علت، یه کفش خوشگلی گرفتم که نگین و نپرسین، ایضا خدا روز بد نیاره واستون! :|

یه حس دیگه هم حس تنهاییه! حسی که کاش من بهش دست نمیدادم! اینکه خودت بدون نظر یکی دیگه، که بگه آره خیلی بهت میاد و تو پات قشنگه، یا حتی جهندم الضرر، بگه نه این زشته اون یکی بهتره، چیزی بخری. باز کفش خوبه، اگه قرار بود یه لباس پرو دار بخرم این حس شدیدتر میشد...

نمیدونم، شاید بزرگ شدن، تنها شدن هم داره...

(منظور از تنها شدن، صرفا تنهایی در بعضی تصمیمگیری هاست!)

  • :)